شادي و مهر

اجتماعی ‘اطلاع رسانی به جوانان شادی آفرین و کار آفرین

 

قصه مرگ یوسف علیه السلام

 

یعقوب را برادری بود که چهل سال او را ندیده بود. پس قصد کرد تا او را زیارت کند. چون آن دو همدیگر را زیارت کردند، عزرائیل را فرمان آمد که هر دو را جان بردار و به حضرتِ ما سپار. ملک الموت هر دو را جانْ قبض کرد و به حضرت بُرد.

یوسف علیه السلام چون این بشنید، تاج از سر بینداخت و حریر و حُلّه بَر تنِ خود پاره کرد و سر و پا برهنه با همه لشکر می دوید و می گریست تا به بالین پدر و عَمّ رسید. چون آن دو را بدید، به درد و حسرت بنالید. پس سر برداشت و نگریست. درهای آسمان دید گشاده و ارواح انبیاء و نیز فرشتگان، به استقبال روح ایشان آمده، عالم هوا را دید با نور آراسته، فرشتگان نثار رحمت بر دست گرفته، ایشان را (یعقوب و برادرش) از دنیا درآوردند و بشستند و هر دو را به یک گور به بیت المقدس دفن کردند.
پس چون یوسف دست از خاک ایشان بفشاند، باز به مصر آمد. در خود نگاه کرد. چهار غم او را دریافته بود: یکی غم اندوه یتیمی و دیگر دردِ غم و اندوه غریبی، سه دیگر اندوهِ فراقِ پدر، چهارم غم هجرانِ عَمّ.
طاقت تحمل آن اندوهان نداشت. چون شب درآمد، به کنار رود نیل شد و سجّاده بگسترانید و قدم بر بساط اخلاص نهاد و آن شب تا روز نماز کرد. در آخر گفت: بار خدایا! از کید برادرانم رهانیدی و از دام مَکر زنانم جهانیدی و از زندانم بیرون آوردی و به ملک رسانیدی، لباس رسالت و نبوَّتم دوختی و علم و حکمتم درآموختی. این مملکت دنیا را بقا نخواهد بود. یک دعای مرا اجابت کن. از این عالم دنیا با مسلمانی بیرون بَر و صحبت آبا و اجداد کرامت کن.
جبرئیل آمد و گفت: یا یوسف! جبّار عالم سلامت می رساند و می گوید: پدرت و عمَّت را چون مدت عمر به آخر رسیده بود، چون به هم رسیدند، چندان مهلت ندادم که با یکدیگر سخن گفتندی و هر دو را جان برداشتم. تو را هنوز مدت عمر به آخر نرسیده است. هم چنان آهنگ عرضِ نیاز کن و رحلت را، برگ ساز کن (توشه فراهم بیاور) که چون اجل درآید، یک زمان باز نیاید (مهلت ندهد).
* * *
پس یوسف پس از وفات پدر، دیگر تاج بر سر ننهاد و بر تخت ننشست.
هر شب به عبادت حق، پلاسی در پوشیدی و به کنار رود نیل رفتی و با حق، مناجات بکردی. شبی از شب ها به خواب دید یعقوب را و اسحاق علیه السلام را که حُلّه هایِ بهشت پوشیده بودندی و تاجِ کرامت بر سر نهاده بودندی. به او گفتند: یا یوسف! بیست سال است تا دلت با آرزوی ما می سوزد. بشارت باد تو را که تا سه روز دیگر، به ما رسیده باشی. آورده اند که یوسف در آن سه روز، در آرزوی دیدار پدر، چندان جَزَع بکرد و زاری کرد که پدر در آن چهل سال در آرزوی وصالِ او نکرده بود.
پس روز سوم، ملک الموت بیامد و گفت: یا یوسف! مدّت به آخر آمد. آبا و اجداد، منتظر قدوم تواند و دیده بر گماشته اند تا کسی باشد که تو را ببینند. پس یوسف تن در تسلیم داد. ملک الموت جانِ او را در کشیدن گرفت. دلِ او را در تپیدن آمد و اعضای او لرزیدن گرفت. برادران را بخواند و هر یکی را در بَر گرفت و بدرود کرد.
پس ملکوت الموت به او مشغول شد. یوسف می نالید. ملائکه ملکوت در غریو آمدند. مقربان و روحانیان، دست به نوحه و زاری برآوردند. برادران، خاک بر سر کردند. چون روح از قالب او منقطع شد، جبرئیل بیامد و حلّه سپید از بهشت بیاوَرد. او را بشستند و در کفن پیچیدند و در تابوت نهادند.
پس زلیخا را خبر کردند که: آن یار دلارام تو، بار رحلت از دنیا برداشت. زلیخا چون بشنید رو به سوی یوسف تاخت و گریان شد. چون بر تابوت رسید، تابوت را در برگرفت و گفت: ای یوسف! این تویی که بدین زودی از من جدای شدی؟ این تویی که ناگاه از کنار صحبت من رها شدی؟ پس سر بر تابوتِ یوسف می زد تا بی هوش شد. سه شبان روز بیهوش افتاده بود.
چون به هوش باز آمد نوحه کردن گرفت. پس آن گه گفت: دانید که یوسف در آخر عمر و در وقت رحلت، چه گفت؟ گفتند: یوسف گفت: بار خدایا! اگر مرا در نزد تو، قدری هست، این جان مرا از من بستان در حالی که مسلمانم و به صحبت صالحان در رسان. پس زلیخا نیز همین را درخواست و گفت: بار خدایا اکنون که چنین افتاد، جان من از من بستان و به صحبت صالحان رسان و به جان و صحبت یوسف در رسان.
ملک تعالی، دعای او اجابت کرد. جان از تن او گسسته گردانید و به جان یوسف در رسانید و بدو پیوسته گردانید. تا هم چنان که در دنیا جفت یکدیگر بودند، در عقبی نیز جفت یکدیگر باشند.
پس آن جنازه ایشان برداشتند. خروش از اهل مصر برآمد. هر یکی به نوحه ای دیگرگون می گریستند و در جایگاه دفن خلاف کردند. گروهی گفتند که به دروازه کنعانشان دفن کنیم. بعضی گفتند جای دیگر. پس ملک تعالی رود نیل را خشک گردانید. پس بزرگان ایشان را الهام داد تا در میان رود نیل دفن کردند تا چون آب بدو بگذرد، برکات آن به کلّ عالم و اطراف ولایات برسد.
 
پدیدآورنده: احمد بن محمد بن زید طوسی

+نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:یوسف ,ساعت9:23توسط علی پورباقر | |

 

آیینه ای در قلب
امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید: تفکّر آیینه ای ست در قلب که خوبی ها در آن منعکس گردد و بدی ها را از لوح خاطر محو کند و دل را روشنایی بخشد و به معیشت وسعت دهد و از وی امور آخرت اصلاح شود و عاقبت هر کار پدیدار بود.
 
مرد با حزم مجرّب آن است، در حینی که وقوع حادثات و مهلکات عظیمه از چهار جانب بر جانش احاطه کند، دست اعتصام به عروة الوثقای تفکّر و تدبیرات زند تا خود را از آن ورطه بلا و واقعه عُظمی بیرون افکند.
;عاجزی منما چو گردد کار سخت
;چاره از تدبیر جو یاری ز بخت
;فکرت و اندیشه و تدبیرها
;از خطر وز محنتت سازد رها

 

 

هرگاه از روی اندیشه صحیح و تفکّر صائب، عواقب امور را نگران باشی، هرگز انگشت پشیمانی و حیرت به دندان حسرت نگیری و سینه عافیت به ناخن ندامت نخراشی و مهمّات تو بر وفق مرادت باشد و از جمیع حوادث در امان باشی.
 
کسی که امورات خود را بر طریق صواب و به روی تدبیر ترتیب ندهد، از افتادن به بلیّات خطرناک ناگزیر بود و آن که طولانی و درست باشد اندیشه و افتکارش، به صلاح و نظام است عاقبت هر کارش.
هر که اندیشه بسیار در محاسبه مقصودش کند، دفع دهد آن چه غیر مطلوبش بود و آن که باز باشد چشم فکرتش، امورات خویش را به نحو خاطرخواه از پیش برد و زود رسد به منتهای همّتش.
;هرچه اندیشه ات مصفّاتر
;راه مقصود تو مهیّاتر
;هر اموری که پیچ در پیچ است
;با سر انگشت فکرت آن هیچ است

 

 

صبح سعادت
به یُمن دوربینی اندیشه و فکرت، روی می کند فتح باب دولت و طالع می گردد صبح سعادت از افق کرامت و تحصیل می شود بهترین تمکّن و قدرت و صعود می دهد شخص را بر اریکه راحت و تدارک می نماید برای خویش زاد راه قیامت را.
طول فکر و اندیشه دراز چنان است که گویی راز غیبی داند، از آن که راه های صحیح و خطا را به آدمی می نمایاند و استدراک فساد کارها می کند و عاقبت امور را محمود می گرداند.
;طول فکرت بر تو بنماید رهی
;آن چنان راهی که پیش آید شَهی
;آن چه در صد سال خواهد آمدن
;می نماید در زمانت بی سخن

 

 

عاقبت امور
آدمی با افتادن در بلیّات و به دست تجربیّات، مجرَّب و دوراندیش می شود و مرد خردمند کامل آن کسی است که امورات خود را به روی تفکّر و دانش انجام دهد و در ابتدای هر کار ناظرِ عواقب مطالب (خواسته های) خویش باشد.
کسی که خود را از آموختن تجربیّات مستغنی داند، بینایی به عواقب امورات به هم نمی رساند و آن که به حکومت کارهای آزمون گردیده به امتحان رسیده عمل نماید، از جمیع خطرات تضرّرات (ضررها) سالم می ماند.
اندیشه و تفکّر خود را نیکو نگاهدار زیرا که آن مونس عقل است و نور دهنده قلب و مقدّمه هر کار. و هرکه را اندیشه و فکرتی باشد تکمیل نموده و به تجربه آزموده، همگی اعمال و افعال او جمیل است و ستوده.
شمع مدّعائی برافروز که از فروغش جمال شاهد مقصود جلوه نماید و پای عزیمت به وادی مقصد فکرتی گذار که به قدم سعی، مراحل آن را توانی به انتها رسانی و در خاطر، اندیشه پیشه ای نگاهدار که اسباب آن را ممکن بود فراهم و اساس آن را مستحکم گردانی. عزم مکن در کاری که ظاهر نمی شود رشد تو در آن. و بدون حزم و احتیاط قدم منه در عملی که عاقبت، نادم گردی و پشیمان و مبند دری را که عاجز باشی از گشادن و شروع مکن به آغازِ امری که آن را نتوانی انجام دادن.
پای مَنِه در امری که از حقیقت آن اطّلاع نداری و دست مزن بر عملی که بر اصلاح آن قدرت نیاری و در هر مهمّی قبل از شروع تجسّس و جهد کن و چون در آن کار عزم کردی از خلاف آن بپرهیز که زشت ترین چیز برای مرد آن بود که بنیادی نهد و به اتمام نرساند و اقدام به کاری کند و به انتها نبرده درماند.
 
حزم و احتیاط
امور جهانیان بر وفق تقدیر ساخته می شود و کس را به زیادت و نقصان و تقدیم و تأخیر آن تصرّفی نیست، لکن لازم است شخص در کارهای خود جانب حزم و احتیاط از دست ننهد تا اگر تدبیر با تقدیر موافق آید بر آرزو دست یافته باشد و هرگاه قضیّه به عکس شود، دوستان عذر بپذیرند و دشمنان مجال نیابند که او را به هدف تیرِ طعنه گیرند.
دستگاه استطاعت و افزونی مکنت (توانایی) را فراهم می توان کرد به اصابه رأی و سعی به نهایت و قوام آن موقوف به موافقت تقدیر است و حسن کفایت و به استواری اندیشه و تعب زیاد تحصیل می شود مقامات عالیه و استدراک پایگاه رفعت و به تفکّر فراوان و تحمّل مشقّت حاصل می گردد بسیاری راحت.

+نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:اندیشه ,ساعت8:50توسط علی پورباقر | |

شاهد بودن | داستان در مورد ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

+نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:مخترع,ساعت8:48توسط علی پورباقر | |

 
 
 
1. داستان خویشاوند الاغ


روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

2.داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

3.داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


4.داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

5.داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

6.داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

7.داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

8.داستان قیمت حاکم


روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

9.داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

10.داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

11.داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

12.داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

13.داستان نردبان فروشی ملا


روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

14.داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

15.داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

16.داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

17.داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

18.داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

19.داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

20.داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است
 
نظرات

+نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:پند ,ساعت13:24توسط علی پورباقر | |

امام حسین علیه ‏السلام : مَن عَبَدَ اللّه‏َ حَقَّ عِبادَتِهِ آتاهُ اللّه ‏ُفَوقَ أمانِیِّهِ و كِفایَتِهِ؛

 هر كه خدا را، آن گونه كه سزاوار او است، بندگى كند، خداوند بیش از آرزوها و كفایتش به او عطا كند.

+نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:شبير ,ساعت13:15توسط علی پورباقر | |

آخرت

يك انگليسي ؛ يك آمريكايي و يك يارو مردند و همگي رفتند جهنم


فرد انگليسي گفت: دلم براي انگليس تنگ شده
مي خواهم با انگلستان تماس بگيرم و ببنيم بعضي افراد آنجا چه كار مي كنند...
تماس گرفت و به مدت 5دقيقه صحبت كرد...
سپس گفت:
خب، شيطان چقدر بايد براي تماسم بپردازم؟؟؟
شيطان 5 ميليون دلار خواست..
5 ميليون دلار !!!!!!!
انگليسي چك كشيد و برگشت روي صندلي اش نشست


فرد آمريكايي خيلي حسود بود و شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با امريكا تماس بگيرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..
او تماس گرفت!!
و به مدت 10 دقيقه صحبت كرد.سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد بابت تماسم پرداخت كنم؟
شيطان 10 ميليون دلار خواست...
10 ميليون دلار!!!! امريكايي چك چكشيد و برگشت بر روي صندلي اش نشست...



و اما يارو خيلي خيلي حسود بود.او شروع كرد به جيغ و فرياد كه من هم مي خواهم با كشورم تماس بگيرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

او با كشورش تماس گرفت و به مدت 12ساعت صحبت كرد
سپس گفت: خب شيطان، چقدر بايد براي تماسم پرداخت كنم؟
شيطان گفت:
1دلار......
فقط 1دلار؟!!!!
شيطان گفت بله خب...
از جهنم به جهنم داخليه !!!!

+نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:آخرت ,ساعت13:8توسط علی پورباقر | |

 

ملا نصرالدين
 
 ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اماملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملانصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرتمي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمقتر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک(
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي،قيمت كم‌تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد. او از يك طرف هزينهكمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .
«
اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمقبدانند..»
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی(
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. اوبه خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست میآورده است.
«
اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »
شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)
ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنندکه طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم ازاول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود،فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«
اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

 

+نوشته شده در شنبه 12 شهريور 1390برچسب: ملا ,حکایت,دانایی,ساعت13:39توسط علی پورباقر | |

 

چه ماهی؟ چه شغلی؟؟
آیا می‌دانید چه شغلی برای شما مناسب تر است و چه کارهایی را می‌توانید بهتر از سایرین انجام دهید؟
 
در این مقاله خواهید دید که هر کدام از متولدین ماه‌های مختلف، برای چه شغل‌هایی مناسب هستند. پس اگر دوست دارید بدانید که شغل نجومی‌شما چیست، در این مقاله با ما همراه شوید!
 
 

ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 12 شهريور 1390برچسب:شغل,ماه,ارتباط,,ساعت12:14توسط علی پورباقر | |

 

عيدتون مباركا باشه
 
عید صیام آمد وماه صیام رفت / لطف تمام آمد و فیض تمام رفت
شد عید فطر و لطف خدا باز تازه شد / گرد غم گناه ز جان عوام رفت
عیدتون مبارک
.
.
مسیج مخصوص عید فطرhttp://www.khavaranshop.com/

چه زود رفت این رمضان عمر ما
پس ، بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین . . .
.
.
اس ام اس مخصوص پایان ماه مبارک رمضانhttp://www.khavaranshop.com/
به نظرت این بی عدالتی نیست که توی عید سعید فطر
به کسانی که اسمشون سعید هستش ، هدیه نمیدن !؟
.
.
اس ام اس مخصوص عید فطر http://www.khavaranshop.com/
مزرعه سبز فلک دیدم و داس مه نو ؛ یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

+نوشته شده در دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:عيد , فطر / روزه ,ساعت12:22توسط علی پورباقر | |